سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درد دل های فکر!
 
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 90/12/1 توسط مغشوش نگار | نظر

داشت می گفت؛ وقتی خسته میشی،  یا با خودت خلوت می کنی

یا سفر میری....یا فکر می کنی...یا........

با خودم فکر کردم؛ من وقتی خسته میشم چیکار می کنم برای رفع کردنش؟

تنهایی و فکر که یه بار اضافه میزاره رو دوشم. اکثر اوقات!

دیدم در بیشتر موارد و مواقع، خستگی رو با خستگی در می کنم!

خود به خود درست میشه. خودش با خودش راه میاد. بهترش اینه که بگم «سِر» میشم!

جریان منفی در منفیه که میشه مثبت...اونم چه مثبتی!!

مثبتی که میگه؛ خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است!


نوشته شده در تاریخ جمعه 90/11/28 توسط مغشوش نگار | نظر

کاش این بارون همه پلیدی ها  و دورنگی ها و بلکه صد رنگی ها و 

حس ویرانگر "منم منم" و غبار و تیرگی و  دروغ و دروغ و دروغ 

رو می شست و می برد. می برد یه جای "ناکجا".

کاش همه دورغگوها رو اعم از باسواد و بی سواد و عالم و نادان و مذهبی و غیر مذهبی

رو می شست و می برد.

کاش می تونست همه عقده های بد و نابود کننده رو بشوره و ببره......

کاش دل های زنگار گرفته رو پاک و پاکیزه می کرد..........

کاش همه مردم شهر می ریختن تو خیابون برای دل شویی...

دل شویی که به دنبالش دل جویی رو به همراه داره.........

کاش کمی، فقط کمی اونچه رو که برای خودمون می پسندیم و نمی پسندیم برای دیگران هم می پسندیدیم و نمی پسندیدیم.

.

@کاش می تونستم برعکس بارون حرکت کنم! بارون بیاد زمین و من برم آسمون...

@ کاش می دونستید چه ظلمی دارید مرتکب میشید....اولش هم به خودتون!



نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 90/11/26 توسط مغشوش نگار | نظر

 هر چند وقت یه بار حال و روزم و رابطم با تو، میشه شبیه اون چند صفحه سفید و خالی "منِ او" ی "امیر خانی"!

 حرفی ندارم بزنم. خالیه خالی....

 ساکت و سکوت...

 سکوتی که پر از بغض و فریاده.....

 سکوتی که درونش پر از شکایت و گله مندیه....

 سکوتی  که داره میگه، این بود وعده ای که دادی؟!!

 سکوت هام رو تو قنوت خیلی دوست دارم....بی سر و صدا و آبرومندانه(!)  قضیه رو بین خودم و خودت حل می کنم!

 اونم چه حل کردنی...ذره ذره خودمم حل میشم!

 اما مهم نیست...من که قابلی ندارم. همونطور که اون صفحه های خالی و سفید،  ورق خورد و تموم شد

زندگی منم ورق می خوره و تموم میشه...اصلا مهم نیست!!



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 90/11/25 توسط مغشوش نگار | نظر

دوست نداشتم کسی دلش برام بسوزه...هیچ وقت!

اما اونهایی که باید دلشون برام بسوزه، نمی سوزه!

خیلی دلم می شکنه...

دل سوختن که هیچ....طوری رفتار میشه که انگار طلب کارم هستن!

به چه جرمی؟! من که از چیزی خبر ندارم...چی از من میخواید؟!

بی تفاوتی و حالت رندی ای که تو چشماشون می بینم خیلی عذابم میده....

حس یه آدمی رو دارم که داره دست و پا می زنه و کمک  می خواد، خبر می خواد ولی دریغ از یه دست یاری کننده....

دریغ از یه دست یاری کننده...دریغ از یه چهره صادق و یه صدای آرامش دهنده...

دریغ از یه دوست...یه یار.............

قلبم رو فشار میدن...مثل اناری که تو مشتشون لهش میکنن تا عصارش رو بمکن...

در روز چند بار باید این حس رو تجربه کنم؟!


@ خیلی سخته کلی حرف داشته باشی و نتونی بزنی.

@ چقدر آروم و بدون اینکه بفهمم من رو از چاله انداختی تو چاه!

@ می دونی چه اوضاع مسخره و خنده دار و حرص آوری برامون درست کردی؟

@ ..........................


نوشته شده در تاریخ شنبه 90/11/15 توسط مغشوش نگار | نظر

زندگی آدم های بزرگ و "انسان" و شهدا رو وقتی می خونی، 

بخصوص آنهایی که سن کمی داشتند، حس  "تلنگر" بهت دست میده.

اکثر اوقات شرمت می گیره و با خودت میگی؛

 

تو آدمی؟!

برای چی اومدی تو این دنیا و برای چی و برای کی داری زندگی می کنی؟

از کجا آمده ام ، آمدنم بهر چه بود؟

چطور میشه یکی اونطوری میشه و تو اینطوری؟

نمی تونی حتی کمی، فقط کمی خودت رو شبیه این آدم های خوب کنی؟


حس خسران بدی بهت دست میده!

 

 

@1 روز بعد من و در سن فعلی من! 

@لجاجت در گناه رو ازم بگیر!


<   <<   11   12   13   14   15   >>   >
درباره وبلاگ

مغشوش نگار
بنده پیر خراباتم که لطفش دائم است***ورنه لطف شیخ و واعظ گاه هست و گاه نیست! ////// مینویسم تا آروم بشم...بلکه! حرفایی که اکثرشو خودم میفهمم و خودم می خونم. البته بعضی از حرفها رو بدم نمیاد بقیه هم بخونن!
آخرین مطالب
لال
کمی حرف دل!
در عجبم!
تعریفتان از برنامه چیست؟!
انتخاب
الهه ناز
[عناوین آرشیوشده]
آرشیو
پیوند ها
MihanTheme