درد دل های فکر! |
|
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 90/12/7 توسط مغشوش نگار
| نظر
گفته بودم که با بارونم دیگه حرف نمی زنم! اما این تصمیم باعث شده هر وقت بارون میاد و میرم که تماشا کنم، یاد اون شب میفتم. شاید به خاطر "لباس خواب زرد"، اون شب موندگار شد! یه دخترک امیدوار و غمگین با یه لباس خواب زرد...همونی که یادآور "آناستازیا" بود... نشسته تو بالکن...نیمه ی شب و فارغ از رفت و آمد آدمها با موهای پریشون و خاطری پریشون تر، کوچه خیس و خلوت رو نگاه می کنه و رد دونه های بارون رو، که تند و تند خودشون رو به زمین می رسونن، از نور تیر چراغ برق کوچه دنبال می کنه...... چه لذتی داره کوچه خلوت و خیس نیمه های شب! اومده برای حرف زدن و نجوا و آرزو با بارون و خدای بارون...........پشتش هم به دو تا فرشته داخل اتاق گرمه... هم پشتش گرمه و هم دلش نگرانه دو جفت چشم داخل اتاقه که با نگرانی به دخترک و آرزوهاش چشم دوختن! شاید و حتما این نگرانی دو طرفه بود که اون شب بارونی با لباس خواب زرد و چشمهای اون دو فرشته رو تبدیل به خاطره ای کرد با سرانجام شیرین...حتما!
@اون دخترک بزرگتر شده و همچنان اون دو فرشته ی دلگرم کننده هستن و باز هم نگران همدیگه...ولی بارون و خدای بارون هنوز یه سرانجام شیرین دیگری براشون رقم نزدن، و شاید هم نخواهند زد!
کمی حرف دل! در عجبم! تعریفتان از برنامه چیست؟! انتخاب الهه ناز [عناوین آرشیوشده] |