سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درد دل های فکر!
 
نوشته شده در تاریخ شنبه 90/7/30 توسط مغشوش نگار | نظر

فکر می کردم آدم واقع بینی هستم ولی تازگی ها فکر می کنم که نیستم!

تحمل این واقعیت رو ندارم. یعنی نمی خوام تحمل داشته باشم. نمی خوام.

 

@ این چه بساطیه؟؟؟ 

کمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــک!

 


نوشته شده در تاریخ جمعه 90/7/29 توسط مغشوش نگار | نظر

از سفر "آقا" هیچی نفهمیدم.

نه به پارسال قم که چه شور و شوقی بود . انگار خودم اونجا هستم. نه به امسال. دریغ از شنیدن یه سخنرانی.

عوضش حسابی صدای کولنگ و نشستن خاک روی اسباب فلک زده(!) رو شنیدم.

"قدی" هم چیزی ننوشت در موردش. نه به پارسال نه به امسال!!


نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 90/7/27 توسط مغشوش نگار | نظر

در حال ورق زدن گذشته بعد از خونه ی حضرت عباس و دانشگاه و آرزوهای رنگارنگ چشممان به جمال تو هم روشن شد!

دانشگاه از اولش یه شوخی بود. خونه برخاسته از یه تخیل قوی بود. آرزوهای دیگه هم برآورده شدند. تقریباً.

تو تازه وارد بودی و تقریبا شوخی. ولی دوست داشتم جدی باشی. الان جدی شدی. اما از ترس آینده و سرنوشت که می دونم ولی نمی خوام باور کنم که چیز دیگه ای برام رقم زده، دوست دارم دوباره شوخی بشی. دوست دارم محو بشی. 

اما

اگه قراره کسی یا چیزی وجود داشته باشه، دوست دارم تو باشی.

 

تو اونطور که می خوام.


نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 90/7/21 توسط مغشوش نگار | نظر

همه بودن...منم بودم...تو هم بودی

همه چی داشت تموم میشد انگار. یا نه...تازه داشت شروع میشد!

من نشسته بودم. موهامو بافته بودم. سارافون آبی با بلوز سفید.

تو هم نشسته بودی. روبروی من.

نمی دونم چی شد یا چیزی نشد(!) ولی سرم رو انداختم پایین و رفتم تو فکر. حواسم به تو بود

یکی بهت گفت حرفی بزن...چیزی بگو. تو گفتی: من دارم به این فکر می کنم که چرا سحر ناراحته؟

خودش بود....همینو می خواستم.

چشمام پر اشک شد...رفتم بیرون.

اومدی دنبالم ولی نیومدی طرفم. به دور دست نگاه می کردی. قد بلند و خوش اندام...مثل همیشه.

اومدم طرفت...مثل همیشه!

دستت رو باز کردی و اومدم بغلت. چیز عجیبی گفتی. چیزی نگفتم

من حریص تر بودم. گفتی: خیلی دلتنگی کشیدی؟... انگار کاملا خبر داری!

گفتم: خیلی...خیلی

بالکن شده بود شبیه ورودی امامزاده...شلوغ شد...پر از آدم!

راه افتادیم. دیگه یادم نیست. پارازیت افتاد وسطش...نمی تونم اطمینان کنم. دیگه ناب نیست.

ولی آخرش گفتی: می دونی هنوز به خاطر تو دارم توبیخ میشم؟!

 

حرفها و حالات و حست عجیب بود. همش به افق نگاه می کردی ولی وقتی هم که حرف می زدی و نگاهم می کردی سیراب میشدم!

 

@ نمی دونم رو چه حسابی بزارم. ولی برای خودم بهتره که روش حساب باز نکنم!


نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 90/7/21 توسط مغشوش نگار | نظر

سلام نیمه خصوصی

درد و دل های فکرم بی مکان شده بود. دلم کمی تنگت شده بود. کمی برای اینکه زیاد وقت فکر کردن نداشتم!

شوخی شوخی جدی شد. دوباره همون ماجرای آدم از یه ساعت بعد خودشم خبر نداره اتفاق افتاد.

امشب پیشتم. 


   1   2   3   4      >
درباره وبلاگ

مغشوش نگار
بنده پیر خراباتم که لطفش دائم است***ورنه لطف شیخ و واعظ گاه هست و گاه نیست! ////// مینویسم تا آروم بشم...بلکه! حرفایی که اکثرشو خودم میفهمم و خودم می خونم. البته بعضی از حرفها رو بدم نمیاد بقیه هم بخونن!
آخرین مطالب
لال
کمی حرف دل!
در عجبم!
تعریفتان از برنامه چیست؟!
انتخاب
الهه ناز
[عناوین آرشیوشده]
آرشیو
پیوند ها
MihanTheme