درد دل های فکر! |
|
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 90/11/25 توسط مغشوش نگار
| نظر
دوست نداشتم کسی دلش برام بسوزه...هیچ وقت! اما اونهایی که باید دلشون برام بسوزه، نمی سوزه! خیلی دلم می شکنه... دل سوختن که هیچ....طوری رفتار میشه که انگار طلب کارم هستن! به چه جرمی؟! من که از چیزی خبر ندارم...چی از من میخواید؟! بی تفاوتی و حالت رندی ای که تو چشماشون می بینم خیلی عذابم میده.... حس یه آدمی رو دارم که داره دست و پا می زنه و کمک می خواد، خبر می خواد ولی دریغ از یه دست یاری کننده.... دریغ از یه دست یاری کننده...دریغ از یه چهره صادق و یه صدای آرامش دهنده... دریغ از یه دوست...یه یار............. قلبم رو فشار میدن...مثل اناری که تو مشتشون لهش میکنن تا عصارش رو بمکن... در روز چند بار باید این حس رو تجربه کنم؟! @ خیلی سخته کلی حرف داشته باشی و نتونی بزنی. @ چقدر آروم و بدون اینکه بفهمم من رو از چاله انداختی تو چاه! @ می دونی چه اوضاع مسخره و خنده دار و حرص آوری برامون درست کردی؟ @ .......................... کمی حرف دل! در عجبم! تعریفتان از برنامه چیست؟! انتخاب الهه ناز [عناوین آرشیوشده] |