درد دل های فکر! |
|
نوشته شده در تاریخ جمعه 90/12/19 توسط مغشوش نگار
| نظر
یه زمانی بدون اینکه باهات حرف بزنم، بدون اینکه ازت چیزی بخوام دستمو گرفتی اون موقع حتی فرصت "خواستن" هم نداشتم. الان وضعم بهتره گویا! با همین اورکت جنگی بودی و من در حال سقوط و پرت شدن از یه بلندی...از یه پرتگاه. با همون لبخند شیرین و نگاه گرم و مصمم و مهربونت دستمو گرفتی. کشیدیم بالا. چقدر دوست داشتنی و مهربون بودی...چقدر دوستت دارم...چقدر دوستت دارم. هیچ شناختی ازت ندارم و دوستت دارم. خجالت می کشم ازت که درخواستی داشته باشم....تو کجا و من کجا...حداقل آدم از خدا خجالت بکشه، باز میگه خداس...خدا یه چیز دیگس... "خدا" س...هر چی باشه "ارحم الراحمین" ه...بندشم...بیخ ریششم!! اما اون کمک و دستگیری و اون قیافه مهربون به دهنم مزه کرد...حس آدم بودن و مورد توجه آدما بودن خیلی خوبه. متوسلیان! من آدم نیستم ولی اون دو تا فرشته مهربون که آدم هستن...به خاطر اونا. یه بار دیگه با همون اورکت جنگی بیا و بهم بشارت فتح و پیروزی رو بده....بیا. ما که می دونیم پیش مولا و آقاتی و ذخیره برای روز موعود....سفارشمون رو بکن. بگو این گدای پررو و بی عمل داره بهت میگه؛
تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد*حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد
متوسلیان! برامون دعا کن.... کاش یه بار دیگه آدم حسابم می کردی و دستمو می گرفتی و می کشیدیم بالا....آخ که چه لذت بخش بود!
کمی حرف دل! در عجبم! تعریفتان از برنامه چیست؟! انتخاب الهه ناز [عناوین آرشیوشده] |