درد دل های فکر! |
|
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 91/1/24 توسط مغشوش نگار
| نظر
5 روزه که آقاجون نیست. 19 فروردین 91...حول و حوش هشت شب رفت. رسماً بی پدر شدم! زود بود ولی شدم! هنوز صدای پرستار نه، ولی جملاتش که خبر رو بهم داد تو گوشمه شاید اگه خبر مرگش رو به خودم نمی دادن اینقدر گریه نمی کردم. همیشه فکر می کردم حتی یه قطره اشکم نمی ریزم. دلم سوخت براش. تو تنهایی و سکوت مرگبار بیمارستان رفتن، برام سخت اومد. دلم برای اینجوری رفتنش گرفت. هر وقت یاد جملات پرستار میفتم قلبم رو فشار میدن. دلم برای تمام کارایی که میتونست بکنه و نکرد گرفت. دلم برای اینکه میتونست بزاره هممون بهتر زندگی کنیم و نذاشت گرفت دلم برای اینکه میتونست بیشتر زندگی کنه و بهتر بمیره گرفت. با وجود تمام پدری نکردناش ولی پدرم بود. دیگه نیست. دیگه نمی بینمش.......... سعی میکنم بهش فکر نکنم...از زندگی کردن متنفر شدم...... خیلی سخته...در حد یه فاجعه س....بدبخت اونایی که یه "واقعا پدر" رو از دست میدن.
@هنوز نتونستم بگم؛ خدا بیامرزدت! کمی حرف دل! در عجبم! تعریفتان از برنامه چیست؟! انتخاب الهه ناز [عناوین آرشیوشده] |