درد دل های فکر! |
|
نوشته شده در تاریخ شنبه 91/9/18 توسط مغشوش نگار
| نظر
از بس دویدم خسته شدم
نمی خواهی کمی با من راه بیایی؟!
تمام تلاش هایم برای کم کردن فاصله بیهوده بود
تو فاصله ها را دوست داشتی و من بی خبر بودم
حیف از من
حیف از تو
حیف از تمام حرف های صادقانه ای که گفتم و خواندی
حیف از اشک ها و آه های سوزانم
اما همچنان دلم در پی کاریست برای تو
دلم آبادی دلت را می خواهد
می خواهم ساز دلت را کوک کنم
تا به کی ناکوکی؟!
"آشوب" دل من را چه کسی باید آرام کند؟
آنطرف را نگاه نکن...با تو هستم!
پاهایم برای قدم زدن در فضاهای نا آشنا و نامحرم تربیت نشده اند
اما برای تو هر دو را رام کردم
ظاهر و باطن...جسم و جان
اما تو راه بیا نبودی.
نخواستی بفهمی این دو غریبه آنجا چه می کنند
و تو آخرین قدمهای بی رمق من را در "آخرین دیدار"
در زیر بارش "برگهای پاییزی" تدارک دیده شده ات
ندیدی و بی تفاوت رفتی.
امید من هم مثل برگهای خشک زیر پایت خورد شد.
کمی حرف دل! در عجبم! تعریفتان از برنامه چیست؟! انتخاب الهه ناز [عناوین آرشیوشده] |