درد دل های فکر! |
|
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 91/10/7 توسط مغشوش نگار
| نظر
دوباره 9 دی و دوباره زنده شدن خاطرات شیرین آن روز خدایی و زنده شدن خاطرات تلخ قبل از روز 9 دی. دوباره بوی خاکستر شدن فتنه گران و نقشه ها ی پلیدشون در مشامم زنده میشه با آمدن 9 دی. خاکستری که زیر آتشه و منتظر غفلت من و تو از این روز. غفلت از اهداف این روز و دلیل به وجود آمدن این روز. کاش مجموعه رسانه ای ما بلد بود چطور کار کنه. کاش می دونستیم چه روز بزرگی را به یاری خدا در تقویم ثبت کردیم و کاش مسئولان کارهای کلان فرهنگی بلد بودند که چگونه باید گوش دنیا را از صدای آرمان و اهداف 9 دی و اهالی 9 دی پر کرد و به همه مردم دنیا نشان داد که چطور لش فتنه رو از کف خیابان ها جمع کردیم. دلم می خواد آوازه 9 دی همه جا فراگیر بشه. ما اهالی 9 دی دلمون می خواد خواسته هامون در 9 دی عملی میشد تا بعضی ها با رویی که نمی دونم از چه جنسیه(!) برای شرکت در انتخابات شرط و شروط نگذارند. در هر حال من فقط تونستم خاطره این روز رو از شروع تا پایان برای خودم ثبت کنم و همیشه حفظش کنم تا یادم نره اون روز چطور برام گذشت و چه چیزهایی دیدم. خاطره ای از حرف ها و نگاه ها و حس ها! خاطره ای که دو سال پیش نوشتم و یکی دو وبلاگ هم بازنشرش دادند و همین اندک هم باعث خوشحالیم میشه که حتی به همین اندازه هم تونستم درباره 9 دی بگم و چند نفر بخونن که چه روز زیبا و خدایی رو پشت سر گذاشتم. تنها روزی که تونستم بغض و فریاد خفه شده در سینه را با صدای بلند، بر سر مزدوران ماهواره ای خالی کنم. دو سال پیش وبلاگ "خاطرات88" مطلبم رو با عنوان جالب" اتد منو پس بدید" منتشر کرد. می خواستم یه تغییراتی در متن بدم و بعد بزارم در وبلاگ که گفتم بزار همونجوری مثل اولش باشه.
روز 9 دی 1388 قرار بود که راهپیمایی علیه هتک حرمت فتنه گران نسبت به روز عاشورا برگزار بشود. ساعت 3 شروع مراسم بود. آن روز من کلاس داشتم. کلاس زبان می رفتم که در میدان ونک بود. تصمیم گرفته بودم نیم ساعت آخر کلاس را بزنم و حرکت کنم سمت میدان انقلاب. با اینکه از طرف مادرم اجازه نداشتم ولی می خواستم بروم. خسته شده بودم. دلم می خواست همه فریادهایی که نتوانسته بودم در طی 8 ماه – از زمان انتخابات – بر سر فتنه گران و آشوب گران بزنم را روز 9 دی جبران کنم و شعار بدهم علیه مستکبران و دست نشانده هایشان در ایران و با فریادهایم خشمم را خالی کنم سر کسانی که به امام حسین علیه السلام و روز عاشورا و اصل ولایت فقیه توهین کردند. اولین باری بود که می خواستم در یک راهپیمایی حکومتی شرکت کنم. به جز 2-3 بار شرکت کردن در راهپیمایی های 22 بهمن . به 1-2 تا از دوستانم گفتم که می خواهم بروم. یکی از آنها گفت که من هم شاید آمدم ولی نیامد و مقداری هم می ترسید. می گفت؛ ممکنه اتفاقی برایت بیفتد. آن یکی دوستم ته دلش مسخره ام می کرد به احتمال زیاد ویک جورهایی با زبان بی زبانی بهم گفت که همش کار خودشونه! از این توجیهات و دلیل ها و استدلال های آبکی. البته از کسی که به موسوی رأی بدهد و فردای انتخابات بعد از مشخص شدن نتایج با من به مدت 3 هفته قهر باشد حتی بیشتر از این هم انتظار می رفت. این که چیزی نبود. خلاصه آنقدر شوق و ذوق داشتم که فکر کنم همه کلاس فهمید. آن هم چه کلاسی! اکثرا پولدار از نوع لائیک و آنطرفی و منعد. 2 تا از دخترها که خیلی آتش تندی هم در درونشون شعله می کشید (!) وسطهای کلاس بهم اشاره کردند که نمیری؟! گفتم کجا؟ گفتند اونجا. برایم جالب بود که حتی از گفتنش هم ترس دارند و در عین منفعل بودن و ترسی که در وجودشان بود کمی هم کینه در چشمانشان دیدم. حالتشان برایم خیلی جالب بود. هنوز که هنوزاست تقریبا نتوانستم هضم کنم این حالتشان را. بیشتر اینکه چرا می ترسند؟ شاید هم از من می ترسیدند! نمی دانم. در هر حال خندیدم و گفتم چرا میروم. در پرانتز داشته باشید که زنگ تفریح اتد من گم شده بود تا بعد بگویم کجا و چطور پیدایش کردم. ده دقیقه بعد از استاد اجازه گرفتم و آمدم بیرون. آمدم سمت پایین میدان و نشستم در ایستگاه اتوبوس. حالا بشین تا اتوبوس بیاد. امان از ناشی گری. نمیدانستم که یک همچین روزی اتوبوس به راحتی پیدا نمیشود. اولین بار بود که خودم شخصا می خواستم و تصمیم گرفته بودم به انجام این نوع کارها. آن هم راهپیمایی رفتن! نیم ساعت بلکه بیشتر نشستم و دیدم فایده ندارد. تو این مدت یه خانم کلا نامحترم هم داشت با گوشیش حرف می زد و حرفی گفت در مورد نیامدن اتوبوسها و افرادی که میروند راهپیمایی که تمام وجودم را انزجار گرفت و بلند شدم رفتم سمت تاکسی ها. فکر نمیکردم آن قسمت تاکسی پیدا بشود وگرنه زودتر اقدام می کردم به تاکسی گرفتن! یک تاکسی نگه داشته بود آنطرف و داشت مشتری طلب می کرد که اولین مشتریش من بودم. سوار شدم جلو و سرم را از شیشه بیرون بردم و گفتم؛ آقا خیلی طول می کشد راه بیفتید؟ گفت؛ نه...طول نمیکشه. در ایستگاه نشستن خیلی وقتم را هدر داد و به معنای واقعی کلمه باید بگویم اون مدت در ایستگاه اتوبوس نشستن یعنی گیج زدن. شدیدا حرصی و عصبی بودم. بعد از من یه آقا پسر با پالتو پشمی خاکستری و کلاه لبه داری به همان رنگ و جنس داشت می آمد طرف ماشین که سوار بشود. خیلی عمیق و مرموز نگاهم کرد تا رسید به ماشین و سوار شد. به نگاهش خیلی فکر کردم ولی چیزی دستگیرم نشد جز اینکه بگویم فهمید من هم می خواهم بروم انقلاب! حتما دیگه! چون خودش هم فکر میکنم نزدیک میدان ولیعصر و کمی زودتر از من پیاده شد و با دوستانش قرار داشت. خلاصه وسطهای راه هم در ترافیک بهشتی گیر افتادیم و شیرین یک ساعتی با تاخیر رسیدم میدان ولیعصر و راننده گفت؛ اگر می خواهی بروی انقلاب دیگر از این جلوتر نمیشود بروم. همینجا پیاده شو. پیاده شدم و بدو بدو خودم را رساندم به یک گروه از دخترها که داشتند در حال شعار دادن ولیعصر را میرفتند به سمت پایین. هیکلم میلرزید. چند سالی میشد که در جمع های این تیپی نبودم و اینطوری شعار نداده بودم. البته اولش هیچی نمی گفتم. بعد از چند دقیقه آرام آرام زبانم باز شد و با صدای کم شعارها را تکرار می کردم. اول راه دو خانم یک جرو بحث لفظی بینشان شد. یک دختر خانم به دستش که با دستکش سیاه پوشانده شده بود نوارهای سبز زده بود و دور گردنش روی چادر ایرانیش شال سبز انداخته بود. یک خانم دیگر با حالتی که میشد کمی ملایم تر باشد به دختر جوان توپید که باز کن پارچه های سبز را از دستت. دختر خانم چیزی نگفت و فقط نگاهش کرد. که یک خانم میانسال به خانمی که میگفت پارچه هارا باز کن رو کرد و گفت ؛ نه خانم چرا باز کنه. خیلی هم خوب است و باید نگذاریم که رنگ سبز را به خودشان اختصاص بدهند این فتنه گرها. این خانم سیده و سبز بسته و این حرفها.3/1 راه تا چهارراه ولیعصر را طی کرده بودیم. جمعیت داشت زیاد میشد در اون مسیر. لاین کنارمان بیشتر آقایون بودند و در لاینی هم که ما بودیم و بیشتر خانم، آقایون تک و توک بودند. افرادی هم در پیاده رو بودند و چندتایی با بهت و حیرت نگاه می کردند و 2-3 نفری هم به لودگی و مسخرگی زده بودند. که یک آقای جوانی که موهای لخت و نسبتا بلندی داشت و ما آنموقع داشتیم این شعار را میدادیم که " ما دوالفقار حیدریم...فداییان رهبریم". به گمانم. از جلومان رد شد و با خنده گفت؛ ذوالفقار ها می گذارید ما رد بشیم و بریم به کارمون برسیم! هم خوشم آمد هم بدم آمد. چون با اینکه لحنش بد نبود ولی قصدش مسخره کردن بود و از طرفی وقتی کلمه ذوالفقار رو از زبان یکی دیگه شنیدم خوشم اومد.ذوالفقارها! خانمی یک کاغذ در دستش گرفته بود که روی کاغذ این نوشته به چشم می خورد " تاجر ورشکسته، برگرد به باغ پسته"...از پست سرم چند نفر گفتند که به آن خانم بگویید کاغذ را پایین بیاورد ولی نه من گفتم و نه صاحب کاغذ توجهی کرد. حتی بالاتر هم گرفت. متعجب شدم که چرا؟...دیگه ماست مالی کردن فایده ای ندارد. نمی دانم... شاید هم منظورش این بود که این راهپیمایی فقط برای دفاع از ولایت فقیه و پاسخگویی به بی احترامی نسبت به روز عاشورا و امام حسین است و نباید افراد و جریانات و شعارهای مربوط به آنها را قاطی این تجمع کرد چونکه اوایل راه وقتی من به یکی از دخترها گفتم در جواب شعار بی شرمانه و کثیف " حسین حسین شعارشون، تجاوز افتخارشون" یکی از شعارها رو بده که متاسفانه درست یادم نمونده( فکر کنم این بود؛ اگه بسیجی نبود...ناموست اینجا نبود...نمی دونم) خانمی گفت؛ نه...جو رو به اون سمت نبرید و......! از طرفی در ادامه راه وقتی دیدم که همه یکصدا میگن؛ لعن علی عدوک یا حسین، خاتمی و کروبی و میر حسین ، دوباره تعجب کردم و گفتم الان دوباره یکی میگه نگید!! ولی کیه که ندونه که اصلی ترین هدف و خواسته مردم در روز 9 دی لعن و مجازات سران بی شرم و بی آبروی فتنه بوده و هست و خواهد بود. نزدیک چهارراه ولیعصر بودیم که آقایی که پشت بلندگو بود شعر خیلی زیبایی رو خوند و بعد از هر بیت ما باید سه بار میگفتیم " یا حسین" " یا حسین" " یا حسین". دیگر زبانم باز شده بود. داد میزدما...عشق می کردم. رسیدیم چهارراه ولیعصر. چه خبر بود. سیل جمعیت داشت از طرف شرق سرازیر میشد. برای اولین بار آنجا فشار جمعیت رو حس کردم. همینطوری داشتیم میومدیم طرف میدان انقلاب که دقیق نمیدانم کجا، فکر میکنم بعد از فلسطین جمعیت ایستاد و دیگر نتوانست جلوتر برود. وانتی هم که ما دنبالش بودیم و شعار میداد نگه داشت. خلاصه همه چی قفل شد. آنجا بود که لعنت فرستادم به خودم که چرا کمی عقب تر با آنهایی که رفتند لاین وسط و خوشان را از این مهلکه نجات دادند نرفتم. 45 یا شاید هم یک ساعتی اونجا گیر افتاده بودم و بقیه هم. چند نفری از خانمها از روی میله ها پریدند آنطرف ولی من خجالت می کشیدم و ناچار سرجایم ماندگار شدم. که تو این مدت یک گروه از پسران جوان کفن پوش رد شدند و به سمت میدان رفتند و چند دقیقه بعد هم پرچم بزرگ و مشکی و بسیار بلندی که نام زیبای عباس علیه السلام روی آن نوشته شده بود و توسط چند نفر حمل میشد از جلوی ما گذشت. دیگر داشتم کلافه میشدم و گریه ام داشت در می آمد. با اینکه از عده ای که داشتند بر میگشتند شنیدم که انقلاب جای سوزن انداختن نیست ولی دوست داشتم خودم را میرساندم میدان. تا اینکه یک خانم مسن از روی میله ها خودش را انداخت آنطرف و به چند نفر دیگر هم کمک کرد بروند آنطرف میله ها. من هم چون از قیافه اش خوشم اومد و هم اینکه دیدم به بقیه هم کمک کرد خجالت را گذاشتم کنار و گفتم؛ میشه به من هم کمک کنید بیایم آنطرف؟..گفت؛ آره بیا عزیزم. دستم را گرفت و من باز خجالت کشیدم خودم را بیندازم روی میله ها.آقایون مدام رد میشدند. انگار که دارم از پله ها میروم بالا از دو میله وسطی استفاده کردم و رفتم آنطرف که موقع پریدن پالتویم گرفت به سر میله عمودی و آسترش پاره شد. آنموقع نفهمیدم ولی حدس زدم پاره شده باشد. اما مهم نبود. از آن خانم تشکر کردم و عینهو جت دویدم. انگار از قفس آزاد شده باشم. اکثر جمعیت در حال برگشتن بودند. در راه فقط به جلو نگاه می کردم و از آنجایی که زیاد به آدمها و این طرف و آنطرف نگاه نمی کنم چیز خاصی جز جمعیت و شور و شوقشون توجهم رو جلب نکرد. هر جا یک سری آدم میدیدم که دور پلاکاردی جالب حلقه زده اند و در حال خواندن و خندیدن و گاهی هم سرتکون دادن به حال بعضی از گنجینه های انقلاب(!) و صد البته عابرین از بحران(!) هستند! دیگر داشتم می رسیدم به میدان انقلاب که دیدم پسری جوان که حتی از پشت سر هم معلوم بود تیپش به این حرفها نمیخورد یک پلاکارد مستطیل شکل را گرفته است بالا و همه در حال فیلم و عکس گرفتن. دیگر حیفم آمد این یکی صحنه را از دست بدهم. رفتم جلوتر و دیدم با چه قیافه جدی و مصممی پلاکاردی را که رویش نوشته شده بود " موسوی .... خوردیم بهت رأی دادیم" را به دست گرفته و میچرخد تا همه ببینند. از بخت بدِ من یک خانم آن وسط مسطا نبود. ولی چونکه میخواستم فیلم و عکس بگیرم باید می رفتم نزدیک تر. با مصیبت تمام جمعیت آقایون رو کنار زدم و رفتم نزدیکش. پشتش به من بود.قدش هم بلند هزار ماشاالله!... داد زدم؛ یک چرخ میزنی؟!. برگشت و من هول هولکی یک فیلم و دو عکس نه آنچنان خوب گرفتم و خودم را پرت کردم بیرون از بین جمعیت. یادم می آید پسر جوانی در گوشش گفت؛ خوبه که اعتراف کردی یا یک چیزی در این مایه ها. دقیق یادم نیست. طرف فقط لبخند کمرنگی زد.خیلی جدی بود.بعدها با او مصاحبه کردند و اسمش " محمد رضا رضاییان" بوده و در ستاد موسوی در نیاوران کار میکرده است. دیگر هوا تاریک شده بود و من هم رسیدم میدان انقلاب بالاخره. داشتند اذان می گفتند. از پشت بلندگو پایان مراسم را اعلام کردند و مردم را به آرامش دعوت می کردند که اگر احیانا انگل هایی کاری کردند با بصیرت برخورد کنند و به خانه هایشان بروند. تازه وقتی رسیدم انقلاب و روی زمین را دیدم که پر از ظرف ساندیس و کیک بود در دلم گفتم کجا از اینها میدادند؟! ما که ندیدیم. انقلاب را انداختم طرف غرب که بروم خانه. جمعیت زیادی با من همراه بود. خیابانها عاشق شده بودند. این حس را داشتم. عاشقانه جمعیت را نگاه می کردم و می خواستم همه چیز را در نگاه و فکرم ثبت کنم. در طول راه هم تا رسیدن به پل زیر گذر کامیون رو بازی که چند نظامی روی آن ایستاده بودند و با تور و غیره تزیینش کرده بودند مثل ماشین هایی که حامل شهدا هستند، داشت صدای سعید حدادیان را پخش می کرد و فضا را معنوی تر می کرد. به پل زیر گذر که رسیدم خلوت و بدون ماشین بود که کاملا برایم عجیب بود و داشتم لذت می بردم که دارم در انتهای یک همچنین روز با شکوه و پر از افتخار و غروری در زیر گذری که همیشه پر از ماشین است قدم میزنم. کم کم رسیده بودم به مهدیه امام حسن مجتبی علیه السلام و خانه که زنگ های مادر شروع شد و کجایی و زود بیا و ....قدم ها را سریع تر کردم و سر خیابان مادرم منتظرم بود و در حالی که بلند بلند از سیل جمعیت و غیرت و شوق و غروری که بین مردم بود می گفتم به خانه رسیدیم و تازه با چند لیوان چای داغ صدایم سرجایش آمد. یادتان است که گفتم اتدم گم شده بود؟ وقتی رسیدم خانه و دیدم که آستر پالتویم پاره شده است متوجه شدم که اتدم افتاده بوده است در آستر پالتویم! از کجا؟ از سوراخ خیلی کوچکی که در گوشه جیبم بود.چطوری؟ به خاطر باریک بودن زیادی اتدم وقتی اتد را در جیبم گذاشته بودم لیز خورده و رفته است پایین! از عجایب آنروز بود خدا وکیلی! البته بماند که به خاطر راه رفتن طولانی تیکه ای از اتد جدا شده بود و گم شده بود .در نتیجه انداختمش دور. خدا بیامرزتش.اتد زیبایی بود. در آخر خدا را شاکر و سپاسگزارم که توفیق شرکت در راهپیایی 9 دی 1388 رو نصیب من کرد و در این راهپیمایی که به جرات می توانم بگویم شرکت کردن در آن یکی از بزرگترین افتخارات زندگیم است شرکت کردم. و امروز که 8 آذر 1389 است در ساعت 4:33 بعدازظهر این ثبت نامه از فراموش نشدنی ترین و زیباترین روزم و روز مردم ولایتمدار ایران رو به پایان رساندم.
کمی حرف دل! در عجبم! تعریفتان از برنامه چیست؟! انتخاب الهه ناز [عناوین آرشیوشده] |