سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درد دل های فکر!
 
نوشته شده در تاریخ جمعه 90/8/27 توسط مغشوش نگار | نظر

چشمامو بسته بودم...داشتم به چیزایی که میخوام و براشون دعا می کنم فکر می کردم

یک آن خودم رو با توجه به اصراری که برای شنیده شدن دارم- اما گویا شنیده نمیشم -  مثل یه بچه تپل که بیشتر شبیه پسرا بود دیدم که جلوی یه در بزرگ و نیمه باز چوبی ایستاده که از اونطرف در هم نور زیادی میاد و مصرانه و سمج یه چیزی می خواد. اجازه هم نداره بره داخل.

عجیب بود. بیشتر حسی که بهم دست داد جالبه که نمی تونم خوب وصفش کنم.

این صحنه زیاد میاد تو ذهنم. خودم از دست تکرار خواسته هام خسته شدم.

تو خسته نشدی؟

 

@ یا بکش یا چاره ای.

 

@ سر و کله زدن با بچه های "سرچشمه" چسبید. کمی باعث انبساط خاطر شد.


درباره وبلاگ

مغشوش نگار
بنده پیر خراباتم که لطفش دائم است***ورنه لطف شیخ و واعظ گاه هست و گاه نیست! ////// مینویسم تا آروم بشم...بلکه! حرفایی که اکثرشو خودم میفهمم و خودم می خونم. البته بعضی از حرفها رو بدم نمیاد بقیه هم بخونن!
آخرین مطالب
لال
کمی حرف دل!
در عجبم!
تعریفتان از برنامه چیست؟!
انتخاب
الهه ناز
[عناوین آرشیوشده]
آرشیو
پیوند ها
MihanTheme