درد دل های فکر! |
|
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 90/8/1 توسط مغشوش نگار
| نظر
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو پیش من جز سخن شمع و شکر، هیچ مگو
سخن رنج مگو، جز سخن گنج مگو ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم، عشق، مرا دید و بگفت آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هیچ مگو
گفتم ای عشق، من از چیز دگر میترسم گفت آن چیز دگر نیست دگر، هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت سر بجنبان که بلی، جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد در ره دل چه لطیف است سفر، هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه است این دل اشارت میکرد که نه اندازه توست، این بگذر، هیچ مگو
گفتم این روی فرشته است عجب یا بشر است گفت این غیر فرشته است و بشر، هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد گفت میباش چنین زیر و زبر، هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال خیز از این خانه برو رخت ببر، هیچ مگو؛
گفتم ای دل، پدری کن نه که این وصف خداست گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو مولانا نوشته شده در تاریخ شنبه 90/7/30 توسط مغشوش نگار
| نظر
فکر می کردم آدم واقع بینی هستم ولی تازگی ها فکر می کنم که نیستم! تحمل این واقعیت رو ندارم. یعنی نمی خوام تحمل داشته باشم. نمی خوام.
@ این چه بساطیه؟؟؟ کمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــک!
نوشته شده در تاریخ جمعه 90/7/29 توسط مغشوش نگار
| نظر
از سفر "آقا" هیچی نفهمیدم. نه به پارسال قم که چه شور و شوقی بود . انگار خودم اونجا هستم. نه به امسال. دریغ از شنیدن یه سخنرانی. عوضش حسابی صدای کولنگ و نشستن خاک روی اسباب فلک زده(!) رو شنیدم. "قدی" هم چیزی ننوشت در موردش. نه به پارسال نه به امسال!! نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 90/7/27 توسط مغشوش نگار
| نظر
در حال ورق زدن گذشته بعد از خونه ی حضرت عباس و دانشگاه و آرزوهای رنگارنگ چشممان به جمال تو هم روشن شد! دانشگاه از اولش یه شوخی بود. خونه برخاسته از یه تخیل قوی بود. آرزوهای دیگه هم برآورده شدند. تقریباً. تو تازه وارد بودی و تقریبا شوخی. ولی دوست داشتم جدی باشی. الان جدی شدی. اما از ترس آینده و سرنوشت که می دونم ولی نمی خوام باور کنم که چیز دیگه ای برام رقم زده، دوست دارم دوباره شوخی بشی. دوست دارم محو بشی. اما اگه قراره کسی یا چیزی وجود داشته باشه، دوست دارم تو باشی.
تو اونطور که می خوام. نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 90/7/21 توسط مغشوش نگار
| نظر
همه بودن...منم بودم...تو هم بودی همه چی داشت تموم میشد انگار. یا نه...تازه داشت شروع میشد! من نشسته بودم. موهامو بافته بودم. سارافون آبی با بلوز سفید. تو هم نشسته بودی. روبروی من. نمی دونم چی شد یا چیزی نشد(!) ولی سرم رو انداختم پایین و رفتم تو فکر. حواسم به تو بود یکی بهت گفت حرفی بزن...چیزی بگو. تو گفتی: من دارم به این فکر می کنم که چرا سحر ناراحته؟ خودش بود....همینو می خواستم. چشمام پر اشک شد...رفتم بیرون. اومدی دنبالم ولی نیومدی طرفم. به دور دست نگاه می کردی. قد بلند و خوش اندام...مثل همیشه. اومدم طرفت...مثل همیشه! دستت رو باز کردی و اومدم بغلت. چیز عجیبی گفتی. چیزی نگفتم من حریص تر بودم. گفتی: خیلی دلتنگی کشیدی؟... انگار کاملا خبر داری! گفتم: خیلی...خیلی بالکن شده بود شبیه ورودی امامزاده...شلوغ شد...پر از آدم! راه افتادیم. دیگه یادم نیست. پارازیت افتاد وسطش...نمی تونم اطمینان کنم. دیگه ناب نیست. ولی آخرش گفتی: می دونی هنوز به خاطر تو دارم توبیخ میشم؟!
حرفها و حالات و حست عجیب بود. همش به افق نگاه می کردی ولی وقتی هم که حرف می زدی و نگاهم می کردی سیراب میشدم!
@ نمی دونم رو چه حسابی بزارم. ولی برای خودم بهتره که روش حساب باز نکنم! کمی حرف دل! در عجبم! تعریفتان از برنامه چیست؟! انتخاب الهه ناز [عناوین آرشیوشده] |